همیشـــه نمـــے شود خود را زد به بـــے خیـــالـــے و گفــــت :
تنهــــا آمده ام ؛ تنهـــا مـــیروم …
یڪــ وقـــت هــایـــے !
شایـــد حتـــــے براے ساعتـــے یا دقیــقه اے ؛
ڪــم مــی آورے …
دل وامانـــده ات یــڪــ نفـــر را مـــــے خواهــد !
ڪـــــﮧ تـــا بینهـــــ ـایـــتـــ
عاشقانهـ دوستـــَش دارے … !!
دیــوانـــه ام مــی کــنــد
فــکــر ایــنــکـــه
زنــده زنــده نــیــمــی از مــن را از مــن جـدا کـنـنـد
لـطـفــا …
تــا زنـده ام بـــــــــــــمان
در جلسه امتحانِ عشق
من ماندهام و یک برگۀ سفید!
یک دنیا حرف ناگفتنی و یک بغل تنهایی و دلتنگی..
درد دل من در این کاغذ کوچک جا نمیشود!
در این سکوت بغضآلود
قطره کوچکی هوس سرسره بازی میکند!
و برگۀ سفیدم عاشقانه قطره را در آغوش میکشد!
عشق تو نوشتنی نیست..
در برگهام، کنار آن قطره، یک قلب میکشم!
وقت تمام است.
برگهها بالا..
فراموش کردنت
برایم مثل آب خوردن بود
از همان آبهایی که می پرد توی گلو و سالها سرفه می کنم…
نه
تو دروغگو نیستی
من حواسم پرت است!
گفته بودی دوستم داری بی اندازه
خوب که فکر می کنم
تازه می فهمم که “بی اندازه” یعنی چه!
خیال بوسه ای که اینجا جا گذاشتی
بر لبانم سنگینی می کند
به خاک می افتم در مقابلت
فکر می کنی چیز دیگری هم
برای باختن دارم هنوز؟
ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﻌﺪی ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻴﮑﻨﻢ
ﮐﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﻟﺒﺶ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ
ﺑﺠﺎی ﻟﺒﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﺪی ﺍﺳﺖ ﻧﺒﻮﺳﻴﺪﻩ ﺍﻡ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺑﻮی ﺗﻨﺪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻮ ﺑﺎﺩ ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻮﻫﺎی ﺗﻮﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﻴﮑﺮﺩﻧﺪ
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺗﻮ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺍﺣﺎﻁﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﻭﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺲ…
ﺳﻴﮕﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺧﺮ ﻣﻴﺮﺳﺪ ﻟﺒﻢ ﺭﺍ ﻣﻴﺴﻮﺯﺍﻧﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﻮﺳﻪ ﺍی ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﮐﺮﺩی …
دستهایم را تا ابرها بالا برده ای
و ابرها را تا چشمهایم پایین
عشق را در کجای دلم …..
پنهان کرده ای که :
هیچ دستی به آن نمیرسد !
وقتی قطره ی اشکی
به ساحل چشمان تو می رسد
آهسته آهسته
در خود شکسته می شوم
و چینی نازک قلبم
می شکند
نفسم می ایستد
و مرگ مرا
احاطه می کند
مرگ را بر گریه تو می پسندم و
قایق جان خود را
در دریای مرگ به حرکت در می آورم
تا تو را
خندان ببینم
چه زیباست چنین مرگی
مرگ در رسیدن به هدف
یعنی خنداندن تو
یادته هر وقت ازت می پرسیدم
منو چقدر دوس داری
می گفتی همون اندازه که تو منو دوس داری
منم با ناز می گفتم
نه!تو باید منو بیشتر دوس داشته باشی
ببین
میشه منو همون قدر که من تو رو دوس دارم دوس داشته باشی
؟!
یک لیوان آب
چند قرص
همه را چشم بسته سر می کشم
دمر می خوابم
هنوز هم چشمانم بسته است
توی دلم می شمرم
یک ..دو ..سه ...چهار ....
آخ
لبم را آرام گاز می گیرم
بوی تنهایی تمام فضای ذهنم را پر می کند
همه جا تاریک است
صدایی مدام در درونم می گوید :
چشمهایت را ببند.
باز نکن
به هیچ چیز فکر نکن
آرام باش.
حس می کنم دستی آرام آرام روی موهایم می لغزد
پر می شوم از یک حس ِ غریب
پلک هایم می جنبد
: باز نکن
خوبه ..خوبه ...
با خودم می گویم اینبار خواب نیست
آه ..
پس هستی
...
می خواهم حرف بزنم
آرام لبانم را می گشایم
: دلم می خواهد راه برویم
در دل ِ یک طبیعت بکر
جایی پر از برف شاید
من بدوم
و رد پاهایم
از تو دور شوند
تو دستهایت را باز کنی
و من باز هم بدوم
و آغوش گرمت
پناهم دهد ...
سکوت ...
سکوت ...
سکوت ...
...
دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم
تلاش می کنم بخوابم
مرا ببوس
نوازش گرم دست خیالی ِ تو
و
لالایی سکوت شب
برای آسوده خوابیدن کافیست
شب بخیر آسمان من
اکنون با من بگو
در پس کدام کوچه و کدام مه
این چنین فراموش شده ای؟!
با من بگو
تنهایی ام تاوان کدام گناهم بود؟!
وقتی چیکه چیکه اشکات روی گونت می ریزه….. وقتی می گردی اونی رو پیدا کنی که می خوای … بعد یه لحظه خودتم گم می کنی وقتی می خوای بخندی اما اشک امانتو بریده .… وقتی می خوای گریه کنی اما غرور بهت اجازه نمی ده .…اونوقته که تازه می فهمی بغضت داره داغونت می کنه….. اونوقته که می فهمی کسانی رو کم داری … اونوقته که می فهمی هر کسی رو رها کردن راحت نیست ….. آره خودتم اینو خوب میدونی که اگه صداقت رو قبول نکنی خدا بهت پشت می کنه…… وقتی نمی دونی برای آروم شدنت باید چیکار کنی ….. وقتی هنوز تو لحظه هات صدای نفس های ؟ جاری ….. اون زمان که اشک از چشمات حلقه حلقه پایین میاد ؛ اون زمان که دل اشک هم شکسته ؛ مثه دل تو !!! آروم که چشاتو ببندی ؟ می بینی همون گوشه ی متروکه ی ذهنت که رهام کردی به امید خدا و خودت راه افتادی تا به آسمون برسی …. خودت راه افتادی تا سفر رو به پایان برسونی…. بدوون ؟ ...بدون پاهای ؟.... اما بین سفر احساس کردی که یه چیزی کم داری … برگشتی که ؟ با خودت ببری !!! ؛ حالا … حالا … اون دیگه نیست … اون دیگه وجود نداره.. دیگه حرفی ندارم ….
به زخمهایم می نگری ... ؟!
درد ندارند دیگر ...
روزی که رفتی ،
...
مرگ تمام درد هایم را با خودش برد !
مرده ها درد نمیکشند ... !
حرف آخرم این است ...
برنگرد دیگر !!
زنده ام نکن ... !
کاش در این لحظه که دلم گرفته است در کنارم بودی عشق من
کاش در کنارم بودی و مرا آرام میکردی
در این لحظه به یک نگاهت نیز قانعم ،عزیزم
حتی همان یک لحظه نگاه مهربانت نیز مرا آرام میکند.
ای تنها همدم لحظه های زندگی ام ، در این لحظه بدجور به وجودت نیاز دارم،
حالا که دلم گرفته کسی را جز تو ندارم ، که مرا آرام کند ،
مرا از این حال و هوای پر از غم رها کند.
در این لحظه که دلم گرفته ، بشنو درد دلهایم را عشق من ،
تویی که تنها امید منی ، تویی که تنها همدم لحظه های تنهایی منی
بیا در کنارم ،
خیلی بی قرارم،
میدانی در این لحظه چه آرزویی دارم؟
سر بگذارم بر روی شانه هایت و…
شانه های خیست ، دل آرامم ، نمیخواهم زمان بگذرد ،
نمیخواهم لحظه ای حتی دور از تو باشم
سر میگذارم بر روی سینه ات ، گوش میکنم به صدای تپش قلبت ،
تا بیش از اینکه آرامم، آرام شوم، در گرمای آغوش مهربانت گرفتار شوم
در این لحظه هیچ چیز جز آغوش تو و یک سکوت عاشقانه نمیخواهم…
چه غم انگیز است از بین رفتن رویاها و لحظه های زیبای زندگی!
چه خوفناک است رویای بی تو بودن!
چه وحشتناک است نابرابری ها در صف طویل بی قراری و
ساعت های بیداری شب در نگاه یک خفته ی خاموش و زنگار ناامیدی در دل من!
چه شب ها و چه روزها که هیچ و پوچ از پی هم در رویای با تو بودن گذشتند!
چه رویای وهم انگیزی!
پسر نگاهی به دختر کرد و گفت:حالا که کنار ساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم
دختر با بی میلی قبول کرد
پسر چشاشو بست و گفت:کاشکی تا آخر دنیا عاشق هم بمونیم...
بعد به دختر گفت:حالا تو ارزوتو بگو
دختر چشاشو بست و خیلی بی تفاوت گفت:کاشکی همین الان دنیا تموم بشه...
وقتی چشماشو باز کرد پسر رو ندید فقط
چند تا حباب روی آب دید!!!
دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هواي تو را کرده.
خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي نويسم.
به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم.
دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم.تو را کجا مي توان ديد؟
در آواز شب اويز هاي عاشق؟
در چشمان يک عاشق مضطرب؟
در سلام کودکي که تازه واژه را آموخته؟
دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند،براي تو نامه بنويسم.
و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي.
اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز
بخوانم.
کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم.
مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به
دنيا نيايند.
مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود.
مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو
هديه نشود.
دوباره شب،دوباره طپش اين دل بي قرارم.
دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد.
دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم.
دوباره شب ،دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابر هاي عالم پر نمي شود.
دوباره شب،دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته.
دوباره شب،دوباره تنهايي،دوباره سکوت،دوباره من و يک دنيا خاطره.
نگاهت رنج عظیمی است ..
وقتی به یادم می اورد
چه چیزهای فراوانی را هنوز به تو نگفته ام..............
به دلم افتاده بود امشب حتما خوابتو می بینم...
آنقدر خوشحال بودم که تا صبح خوابم نبرد.
کاش … کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند …
اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود
دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام …
سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!!
دنیا راببین … بچه بودیم از آسمان باران می آمد ،
بزرگ شده ام از چشمهایمان می آید …
بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند …
بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ،
اما هیچ کسی نمی فهمد
جدا که شدیم
هر دو به
یک احساس رسیدیم
تو به فراغت
من به فراقت
یک حرف تفاوت که مهم نیست...
سلام
دلم خیلی گرفته
امروز روزیه که....
روزیه که دلم شکست
درست یک ماه پیش توی همچین روزی بود که صدای شکستن دلمو شنیدم
شنیدمو هیچی نگفتم
الان یه ماهه که ندیدمش
دلم شکست وقتی دیدم داره نگاش میکنه
دلم شکست وقتی دیدم حواسش پرته اون شده
دلم شکست وقتی,وقتی فهمیدم دوسم نداره
دوسم نداره
دوسم نداره
دوسم نداره....
آرزوهایت بلند بود
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
...فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
وبه ماه فکر می کنی.
راست گفتند می شود زیبا دید؛ می شود آبی ماند!
اما ... تو بگو ؛گل پرپر شده را زیباییست؟! رنگ مرگی آبیست؟
می توانی تو بیا؛ این قلم ؛ این کاغذ
بنشین گوشه دنجی و از این شب بنویس
بنویس از کمر بید شکسته ؛ و یک پنجره ساکت و بسته!
... ازمن! "آنکه اینگونه به امید سبب ساز نشسته"
هر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکش..
صحنه ی پیچش یک پیچک زشت؛ دور دیوار صدا!
حمله ی خفاشان !!
جرأتش را داری که ببینی قلمت می شکند؟
کاغذت می سوزد؟
من دگر خسته شدم. می توانی تو بیا
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب
من دگر خسته ام از این تب و تاب .
تو بیا و بنویس
ﺭﻭﺣﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ…
ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ….
ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ…
ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ:ﻣﻦ ﺩﯾﮕــﺮ ﺑﺎﺯﯼ
ﻧﻤﯿﮑـــﻨﻢ
شايد ندونين چقدر سخته :
روبروت کسي ايستـاده که با جون و دل دوسش داري
با اينکه به خاطر نجـابت اون و به حرمت عشـق حتي يه بار سيـر بهش نگاه
نکردي ولي چشمـاي خسته تو ، توي چشماي نازنينش ميفته
توي يلداي چشمـاي سياهش غرق ميشي .
اونو با تموم وجود ميخواي و اون نميدونه.
حتي خودتم نميدوني اين احسـاس از کجا اومد
چي شد که اين شد فقط ميدوني که اين احساس با بقيه فرق داره .
جرات ابراز احسـاس و دارم اما از جفاي زمونه و مردمش ميترسم.
از اينکه شايد خــداي عـاشقـا يه گوشه نظري هم به من داشته باشه و بتونم
اونو هم مثل خودم شيدا کنم تا منتـظرم بمونه ولي اگه فرداهـاي نامهربونی
روزگار ، يقه هر دوتامونو بگيره و انتـظار بسر نرسه و فراق نصيبمون بشه
اونوقته که اونم به خـاطر خودخواهي من به پـاي من ميسوزه.
پس نگاهمو آروم از نگاهش ميدزدم و اونو به خــدا ميسپـارم.
دلـمو با خـاطرات کوتاه و شيرين اون خوش و آروم ميکنم و آتيش عشقشو تو
پستوي قـلبم پنهون ميکنم.
تا خودم تنهـا بسوزم
و فقط دعـا ميکنم ، دعـا مي كنم هر جـا که هست خوشبخت باشه و من هم يه
بار ديگه ببينيش تا بتونم يه شـاخه گل بهش هـديه بدم گلي به نام و رنگ و
عـطر خـودش .
ϰ-†нêmê§ |